چنین گفتست روزی حق پرستی


که او را بود در اسرار دستی

که هر چیزی که هست و بایدت نیز


ازان چیزت فراغت به ازان چیز

ترا چیزی که در هر دو جهانست


به از بودش بسی نابود آنست

اگر هر دو جهان دار السلامست


تماشا گاه جانم این تمامست

چو جان پاک من فردوس باشد


مرا صد مشتری در قوس باشد

بهشتی این چنین و همدمی نه


دلی پر سر عشق و محرمی نه

چو هر همدم که می بینم حجابست


مرا پس هر دمی همدم کتابست

چو کس را می نبینم همدم خویش


در آنجا می فرو گویم غم خویش

مرا درمغز دل دردیست تنها


کزو می زاید این چندین سخنها

اگر کم گویم و گر بیش گویم


چه می جویم کسی، با خویش گویم

برآوردم بگرد عالمی دست


نداد از هیچ نوعم همدمی دست

وگر داد ودهد یک همدمم داد


نداد اوداد لیکن هم دمم داد

ز چندین آدمی درهیچ جائی


نمی بینم سر موئی وفائی

چو در من نیز یک ذره وفا نیست


ز غیری این وفا جستن رو انیست

چو من محرم نیم خود را زمانی


که باشد محرم من در جهانی

ز همراهان دین مردی ندیدم


زاخوان صفا گردی ندیدم

بسی رفتم هم آنجا ام که بودم


نمی دانم کزین رفتن چه سودم

دلا چون هم نشینانت برفتند


رفیقان و قرینانت برفتند

تو تا کی باد پیمائی ز سودا


برو تا کی کنی امروز و فردا

بخوردی همچو بیکاران جهانی


غم کارت نمی بینم زمانی

اگرچه صبحدم را هم دمی هست


ولی صادق نداد آن همدمش دست

بکن کاری که وقت امروز داری


برافروز آتشی چون سوز داری

همه خفتند چه مست و چه هشیار


تو کی خواهی شدن از خواب بیدار

ترا تا چند ازین باریک گفتن


که می باید ترا با ریگ رفتن

چو ابرهیم گفتار آمدی تو


چرا نمرود رفتار آمدی تو

چو نتوانی که مرد کار میری


زهی حسرت اگر مردار میری

بگرد قال آخر چند گردی


قدم در حال نه گر شیر مردی

دل تو گر ز قال آرام گیرد


کجا از حال مردان نام گیرد

چو قشری بیش نیست این قال آخر


طلب کن همچومردان حال آخر

چو تو عمر عزیز خود بیکبار


همه در گفت کردی،کی کنی کار

بت تو شعر می بینم همیشه


ترا جز بت پرستی نیست پیشه